قصه ی فراموش کردیم
شنیدم که یک کرم با خود چنین می گفت: من از کرم بودنم خوشحالم. پاهای بادکشی دارم که با آن به هر چیزی می چسبم، دست های رشته ای دارم که با آن هر چیزی را محکم می گیرم، لباس سبز منقش به خال های رنگی دارم که بسیار زیبا و برازنده است، به موقع می توانم خودم را بین برگ های سبز پنهان کنم و هر وقت چاق شدم لباسم را عوض می کنم و لباس گشادتری می پوشم. در زندگی ام قدرتمندم ، برای هر مشکلی راه حلی دارم و چیزی کم ندارم."
در همین حین یک پروانه ی رنگارنگ، رقص کنان آمد روی برگی که او رویش دراز کشیده بود نشست. کرم با دیدن پروانه با خود گفت: من نمی خواهم پرواز کنم، بدون پرواز خیلی راحتم، پس نیازی به بال ندارم. غذای من برگ است و باید روی شاخه ها بخزم و برای این کار کاملا مجهزم. چرا باید این سازه ی مجهز را به هم بریزم و بال در بیاورم؟ حیف نیست؟."
او فراموش کرده بود که یک کرم پروانه است.
پروانه پرواز کرد و کرم مشغول خزیدن و خوردن برگ شد، در حالی که به مجهز و کامل بودنش می بالید. خزید و خورد تا برگ های سبز و لطیف بهاره تمام شد، باز هم خورد و چاقتر و چاقتر شد تا برگ های ضخیم تابستانه تمام شد، باز هم خورد تا چیزی جز برگ های خشک پاییزه روی شاخه ها نماند، باز هم خزید و تا می شد خورد، بادی آمد و آن برگ ها هم فروریخت و چیزی جز شاخه های چوبی و سرمای پاییزی باقی نماند.
کرم سردش شد. با خود گفت: اینک مشکل من سرماست، چه راه حلی دارم؟". او که خودش را مجهز می دانست به مشکلی برخورده بود که راه حلش را نمی دانست.
به سختی بدن کرختش را روی شاخه ها می کشید و عاقبت از شدت ناراحتی پیله ای دور خودش تنید. به هر حال او یک کرم پروانه بود. مدتی گذشت و پیله برایش تنگ گشت، ناچار در پیله را باز کرد. او تبدیل به یک پروانه شده بود. به آهستگی بیرون آمد و به پیله چسبید. آفتابی نبود تا بتواند بال هایش را زیر آن گرم و پرواز کند.
دانه های برف به آرامی روی بال هایش می افتاد. نمی دانم بعد از آن چه شد!.
عاطر(مهرنوش ولی زیبایی)
نفوذ ذهن بر جسم
کارایی درمان از راه تلقین چندان واضح است که دیگر ضرورتی ندارد در این کتاب، که اساسا جنبه کاربردی دارد، به تاریخچه، نظریه ها و انواع درمان های بی شماری که از این راه حاصل شده بپردازم.
هر چه بیشتر تحت تاثیر تصویری قرار بگیریم، واکنش درونی سریع تر و شدید تری به دنبال خواهد داشت، و هر چه به دفعات بیشتر و طولانی تر بر آن تاکید کنیم، پیامدهایش عمیق تر و پایدارتر خواهند بود. وقتی تخیل، از هر طریق که تحت تاثیر قرار گیرد، مکانیسمی را به راه می اندازد که کار دقیق و پیچیده اش کاملا با تصویر ذهنی مولد آن مطابقت دارد، این توان ذهنی نقش موثری در پیدایش بیماری ها بازی می کند.
هراس از بیماری باعث می شود تا آن را به درستی تشخیص ندهیم و درباره اش مبالغه کنیم، و حتی از این راه احساسات تردید آمیزی که واکنش های جزئی درونی را به همراه دارند افزایش دهیم. اگر بر این حس تامل کنیم، موجب تقویت آن می شویم و وخامت بیماری را به خود تلقین می کنیم. اگر دائما تکرار کنیم که سلامتی ما به شرایطی بستگی دارد که از آن برخوردار نیستیم، خطری سلامتی ما را تهدید می کند، هیچ گاه نمی دانیم در روز بعد در چه وضعیتی خواهیم بود، موجب ایجاد تصویرهای ذهنی عدم تعادلی در ما می شوند که به مراتب از واقعیت ملموس ترند. خود تلقینی بیمار گونه با انواع گوناگون فراخوان های افسردگی آور، با یادآوری حالت های روحی خاص بیماری، در اولین فرصت روحمان را تسخیر می کند، نیروی مان را از بین می برد، مکانیسم ها را مختل می کند و اگر تغییر مسیری مناسب یا آسایشی غیر منتظره پیش نیاید، بیماری آشکار می شود.
برای حفظ و تقویت سلامت کافی است تا به آن فکر کنیم. وقتی اوضاع و احوالی موجب بازگشت این نقطه نظر می شود، باید به خود بگوییم: من بیش از پیش قویم من احساس می کنم انسان بسیار متعادلی هستم. آن چه تعادلم را حفظ می کند، طرز کار درست اندام هایم است. من آرام، آسوده، خونسرد و راحتم. من تمرکز حواس دارم، اعصابی پولادین دارم. هر چه پیش آید آرامش خود را حفظ می کنم. من شب ها راحت می خوابم و صبح در کمال آسودگی، سرشار از نیاز به فعالیت که موجب می شود تا کار روزانه ام همواره رضایت بخش باشد، از خواب برمی خیزم. تغییرات دما بر من تاثیر نیکویی می گذارد، من آزادانه نفس می کشم. به لطف گردش خون بهنجاری که دارم، بافت هایم به درستی تغذیه می شوند و دمای مطلوب را حفظ می کنند. من از سلامت دائم برخوردارم. من اشتها دارم، به آهستگی غذا می خورم و به قدری خوب هضم می شود که حتی متوجه نمی شوم. عمل دفع کردن به طور منظم انجام می شود. من مغزی درخشان و روحی بسیار شفاف دارم و هر روز نیروی فکری و جسمی بیشتری به دست می آورم. من از همیشه مقاوم ترم.
فصل 5، قدرت خود تلقینی، نوشته ی پل ژاگو، ترجمه ی نیلوفر خوانساری، چاپ هشتم اسفند 1387، انتشارات ققنوس
نقل به تلخیص از نویسنده ی وبلاگ
خواهر چهارم
ما سه خواهریم. گاهی هم می شویم چهار خواهر و آن وقتی است که یکی از دو خواهرم با حالتی مرموز و مشکوک می گوید: الان احساس کردم یک خواهر چهارم هم داریم، حتی می خواستم صدایش کنم!". آنگاه دو نفری گرم صحبت در مورد خواهر چهارم گم شده و مسائل مرموز آغشته به هوس می شوند. من هم نگاه می کنم. حرفی ندارم.
ما سه خواهریم. یکی از خواهر هایم دلسوز مادر است و همواره به من دستور می دهد که به مادر رسیدگی بیشتری بکنم. او، همچنین مطیع زمانه است و هر آن رشته ی تحصیلی که بر اثر جبر زمانه نصیبش شده را خوانده و مدرک گرفته است. با مدرکش خیلی کارها می کند. مثلا مدرکش را مثل یک سپر جلوی صورتش می گیرد و می گوید، اگر چه بیکارم ولی مدرک تحصیلی که دارم. البته خیلی هم بیکار نیست. بلافاصله بعد از گرفتن مدرک آن را روی میز چای گذاشت تا خواستگارها ببینند، ازدواج کرد و اینک مشغول خانه داری است. اما نمی دانم چرا همچنان از جبر زمانه گله دارد.
آن یکی خواهرم پر توقع است. گرچه از مادر خیلی متوقع است اما حواسش به نیازهای او هم هست و برای همین به من دستور می دهد که مراقب مادر باشم، حق هم دارد که خودش مراقب او نباشد آخر اغلب بیرون از خانه به سر می برد، آخر نمی خواهد مثل آن یکی خواهرم در برابر جبر زمانه سر فرود آورد. او آزادی اش را بین دوستان و روابط مختلفش یافته است. اما با این حال او هم از جبر زمانه گله دارد.
آن یکی خواهرم به فکر این یکی خواهرم هم هست. برای همین مرا شماتت می کند که باید مراقب مادر و خواهرت باشی. مثلا اگر خواهرم خرابی ای به بار بیاورد، آن یکی خواهرم ، راست و پوست کنده می آید و مرا شماتت می کند که چرا ت رفتار درستی نداری. در ضمن برای آسایش فکر مادر هر از گاهی- که زیاد هم رخ می دهد –از او می خواهد که با این همه رنج و بدبختی در زندگی اش ساکت نماند و مرا مورد خشم و عتاب قرار دهد و خودش را سبک کند.
این یکی خواهرم مثل آن یکی خواهرم نیست و زیاد کاری به کارم ندارد. تمام سعی اش را در بی تفاوت ماندن نسبت به من به کار می برد آخر می ترسد که من از محبت و دلسوزیش به ناحق استفاده بکنم. بیشتر مایل است که برای استفاده ی به حق از حقوقش از مادر پول بگیرد و با دوستانش در کافی شاپ های گران بنشیند تا در خوردن حقش کم نیاورد. با این حال فکر می کند که مظلوم واقع شده است.
آن یکی خواهرم مظلوم تر از این یکی است چون حاضر نیست حقوق برحقش را مطالبه کند، برای همین فامیل شوهرش را از خودش عزیزتر می دارد و هر وقت مرا- بعد از سالی یا چند ماهی –مهمان خانه اش می کند، فامیل شوهرش که همیشه مهمان خانه اش هستند را در جریان حقارت من می گذارد تا آن ها احساس معذب بودن نکنند. من هم تعداد آن آدم های عزیز را می شمرم و حرفی نمی زنم تا بیش از پیش حقارتم آشکار نشود.
اصلا آدم معلوم الحالی چون من چه حرفی می تواند بزند؟!. من به حقارتم چسبیده ام، به ترس هایم. ولی خواهر هایم خطر کردند و از چیزی جدا شدند و جایی را ول کردند و در پی این ول کردن های بسیار به هم صحبت های خوبی رسیده اند و می توانند بسیار حرف بزنند.
خواهر هایم، هم صحبت های خوبی دارند و خودشان هم، هم صحبت های خوبی برای همدیگر هستند. گر چه چشم دیدن همدیگر را ندارند اما حرف که دارند با هم بزنند. من هم که حرفی ندارم اجازه دارم شاهد صحبت های شوخ طبعانه ی آن دو با هم باشم. آخر با وجود رنجی که از جبر زمانه می کشند بسیار شوخ طبع و خوش خنده هم هستند، اما من چندان خوش خنده نیستم. مثلا وقتی آن ها مرا پیرزن ترشیده می نامند و می خندند، من اصلا خنده ام نمی گیرد. شاید به همین خاطر است که مرا پیرزن ترشیده می نامند. خیلی وقت ها می خواهم علت نخندیدنم در همراهیشان را توضیح بدهم اما یادم می آید که از نظر خواهرم کسی که لاک ناخن نزند کپک زده است، پس بی خیال توضیح دادن می شوم و آن ها، خواهر هایم، از وجود یک کپک در جمعشان ابراز بیزاری می کنند و من همچنان نمی خندم و حرفی ندارم.
این همه حرف به جایی نمی رسد، بگذریم از این ها.دیشب خوابی دیدم.
یک خواب عجیب. در خواب همه چیز واقعی بود. حتی نورها هم واقعی می نمود. خواب دیدم که شب است و چراغ ها روشن و پرده ها کشیده. بی خیال وارد اتاق شدم، همان اتاقی که برای من و خواهرهایم است. از در که وارد شدم ، ناگهان خواهر چهارم را دیدم. پشت در پنهان شده و با دو دست، سینه اش را محکم چنگ زده بود. انگار آنجا روی سینه اش، زیر لباسش چیزی را محکم چسبیده بود که فرار نکند. از تمام اجزای چهره و پیکرش اضطراب پیدا بود. مثل کسی که کار خیلی زشت و بدعاقبت و از آن بدتر غیرقابل جبرانی کرده باشد و حالا از ترس و شرم عواقب کارش پنهان شده و هر لحظه در عذاب است. دلم از دیدن پیکر رنجور در حال رنج کشیدنش سوخت.
دلم خیلی سوخته بود و می خواستم دلداریش بدهم و بگویم، من پشتت هستم، هر کار بدی که کرده باشی لازم نیست بترسی، من پشتت هستم. با لحن آدمی که می خواهد مشکلات را خفیف بیانگارد اما نگرانی اش نمی گذارد می پرسیدم چه شده و او با اضطراب و از سر انکار سر تکان می داد. دستانش را گرفتم و محکم می کشیدم تا بگشایمش و از شر آن چیز وحشتناک روی سینه اش نجاتش بدهم، گرمی دستانش مثل گرمی دست های خودم قابل حس کردن بود. هر چه بیشتر سعی می کردم، دستانش با شدت بیشتری آنجا روی سینه اش را چنگ می زد. عاقبت مقاومتش تمام و دست هایش رها شد. به محض رها کردن سینه اش نور بزرگی آشکار شد. آنجا زیر لباسش، روی سینه اش نور بزرگی در حال درخشیدن بود، یک درخشش مسحور کننده، با رقصی لطیف.
نور از سینه اش تابیدن گرفت. با رقصی نرم و روان شروع کرد به جاری شدن و سر راهش و قبل از هر جای دیگر مرا درخشان کرد. بلافاصله احساس کردم داغی بر سینه ام نهادند. داغ از دست دادن یک چیز ارزشمند، چیزی بسیار ارزشمند که رفته و دیگر بر نمی گردد، دیگر پیدا نمی شود، و من نتوانسته ام جلوی رفتنش را بگیرم، و من نتوانسته ام.
شروع کردم به گریستن، با اشک هایی که از سینه ی داغ زده ام برمی خاست و داغ تر از سینه ام بود.
از خواب بیدار شدم و خودم را در حال گریستنی بدون اشک یافتم. بهت زده در رختخوابم نشستم. خاطره ی آن خواب، هنوز واقعی می نمود. آن چنان واقعی که می خواستم برخیزم و به خواهرهایم بگویم که ما واقعا چهار خواهر هستیم. خواهر چهارم واقعیت دارد و من او را دیده ام. اما برخاستم و حرفی نزدم.
ما همچنان سه خواهریم.
می توانید به خوشبختی عادت کنید
دکتر جان ای شیندلر خوشبختی را این طور تعریف می کند: " کیفیتی از ذهن که اندیشه از زمان لذت می برد ". چه از نظر پزشکی و چه اخلاقی، فکر نمی کنم تعریفی از این ساده تر بتوان ارائه کرد
خوشبختی کیفیت فطری اندیشه انسان و دستگاه جسمانی است. وقتی خوشحال هستیم بهتر فکر می کنیم نتیجه کارمان بهتر می شود، حالمان بهتر و احساس سلامتی بیشتر می کنیم. اندامهای حسی ما هم بهتر کار می کند. کی کک چیف روانشناس روسی، مردم را در حالت اندیشیدن به افکار خوشایند و ناخوشایند مورد آزمایش قرار داد و متوجه شد که اشخاص وقتی در اندیشه افکار خوشایند هستند قدرت بینایی، شنوایی، بویایی و چشایی شان بهتر می شود و حس لامسه بهتری پیدا می کنند.
خوشبختی اکتسابی نیست، استحقاقی نیست. خوشبختی مساله اخلاقی نیست. به همان اندازه که گردش خون در بدن انسان با اخلاقیات رابطه دارد، خوشبختی هم دارد. اما هر دو برای سلامت و رفاه انسان ضروری هستند. خوشبختی کیفیتی از ذهن است که اندیشه از زمان لذت می برد. اگر به انتظار بنشینید تا استحقاق اندیشیدن تفکرات خوشایند را پیدا کنید، احتمالش هست که درباره بی ارزشی های خود به فکر تفکرات ناخوشایند برسید. اسپینوزا می گوید: خوشبختی پاداش تقوی نیست، خود تقوی است. "
به این نتیجه رسیده ام که یکی از علل رایج احساس خوشبخت نبودن بیماران من این است که روی آینده سرمایه گذاری می کنند. زندگی نمی کنند، از زندگی امروز خود لذت نمی برند، پیوسته منتظرند که در آینده اتفاقی بیافتد. وقتی ازدواج کنند خوشبخت خواهند شد، وقتی شغل بهتری به دست آورند به خوشبختی خواهند رسید، وقتی بچه هایشان را راهی دانشگاه کردند، و وقتی کاری را به اتمام رساندند و پیروز شدند، آنوقت است که به خوشبختی خواهند رسید. این افراد، بدون استثنا مایوس می شوند. خوشبختی یک عادت ذهنی است، یک برداشت ذهنی است. اگر آن را یاد نگیریم و همین حالا روی آن تمرین نکنیم، هرگز تجربه اش نخواهیم کرد. نمی تواند به حل مساله ای موکول شود. با حل هر مساله، مساله دیگری بروز می کند زندگی مجموعه ای از مساله هاست. اگر قرار است که خوشبخت شوید، باید خوشبخت باشید.
تصویر ذهنی و عادت های انسان با هم در ارتباط اند. با تغییر یکی از آن ها، دیگری هم خود به خود تغییر می کند. در زبان لاتین کلمه عادت از کلمه ای به مفهوم لباس پوشیدن گرفته شده است. با توجه به این مفهوم ماهیت عادت را بهتر درک می کنیم. عادت در واقع جامه ی شخصیت است، بر حسب تصادف به وجود نیامده، عادت ها قواره ی وجود انسان هستند. با تصویر ذهنی و انگاره شخصیت او سازگاری دارند. وقتی آگاهانه عادت بهتری در خود ایجاد می کنیم، تصویر ذهنی جدیدی جای عادات قدیمی را می گیرد و انگاره جدیدی را پرورش می دهد.
وقتی با بیمارانم از تغییر انگاره های عملی عادتی صحبت می کنم، وقتی به آن ها می گویم که باید انگاره های رفتاری جدید را آنقدر تمرین کنند تا به صورت خود به خود درآید، گیج و مبهوت می شوند. عادت را با اعتیاد اشتباه می گیرند. اعتیاد با جبر انجام کار همراه است، .اما عادت صرفا بازتابی است که بی نیاز از تفکر یا تصمیم گیری است. آن را به طور خود به خود انجام می دهیم.
حدود 95 درصد رفتار، احساس و واکنش های ما عادتی است. نوازنده ی پیانو برای زدن مضراب ها به تصمیم گیری نیاز ندارد. درست به همین شکل، طرز تلقی، احساسات و باورهای ما عادتی هستند.
نکته در این جاست که بر خلاف اعتیاد، عادت اصلاح شدنی است. می توانیم آن را به کلی تغییر دهیم، کافی است که تصمیم آگاهانه ای بگیریم و روی آن تمرین کنیم.
از روی عادت ابتدا لنگه کفش راست، یا لنگه کفش چپ را می پوشید. با توجه به عادتی که دارید ببینید فردا صبح کدام کفش را اول می پوشید. حالا، به طور آگاهانه تصمیم بگیرید که در 21 روز آینده عادت جدیدی را در خود ایجاد کنید. می خواهید ترتیب پوشیدن کفش را تغییر دهید و بند کفش را هم بر خلاف ترتیب گذشته ببندید. حالا، هر روز صبح که کفش را به شکل جدیدی می پوشید به یاد تغییر سایر عادات خود برآیید. مثلا در حالی که بند کفشتان را گره می زنید به خود تلقین کنید که می خواهم امروز را بهتر از گذشته آغاز کنم. بعد در تمام مدت روز آگاهانه روی نکات زیر تعمق کنید:
1 . هر چه بیشتر سعی می کنم خندان و سرحال باشم.
2 . سعی می کنم نسبت به سایرین دوستانه رفتار کنم.
3 . از مردم کمتر انتقاد می کنم! از تقصیر ها، کج روی ها، و اشتباهات آن ها می گذرم حرکاتشان را به خوبی تعبیر می کنم.
4 . حتی الامکان، طوری رفتار می کنم که گویی غیر از موفق شدن چاره دیگری نیست. خود را در قالب شخصیت مورد علاقه نگاه می کنم. سعی می کنم رفتارم با این شخصیت جدید منطبق باشد.
5 . بدبینی و منفی بافی را کنار می گذارم.
6 . دست کم روزی سه بار تمرین لبخند می کنم.
7 . بدون توجه به حوادث، هوشمندانه و با خونسردی با قضایا روبرو می شوم.
8 . از کنار حقایق منفی و بدبینی هایی که امکان تغییر آن ها را ندارم، بی تفاوت می گذرم.
ظاهرا آن قدرها هم دشوار نیست. اما به هر کدام از این توصیه ها که عادت کردید، تاثیر سازنده ای روی تصویر ذهنی خود ایجاد می کنید. تمرین را 21 روز ادامه دهید و ببینید که احساس تقصیر و گناه جایش را به اعتماد به نفس می دهد.
فصل هفتم، روانشناسی تصویر ذهنی، نوشته دکتر ماکسول مالتز، ترجمه مهدی قراچه داغی، چاپ دوم 1385، انتشارات شباهنگ
نقل به تلخیص از نویسنده وبلاگ
کلثوم ننه
یکی از دانشمندان بنام و فقیهان بزرگ دوران صفوی محمد بن حسین خوانساری معروف به آقا جمال خوانساری یا آقا جمال اصفهانی است. این مرد علاوه بر تبحر در دانش های رایج عصر خویش و داشتن مقام والا در فقه و اصول، مظهر ذوق و استعداد و حاضرجوابی است. وی دوران کودکی و آغاز جوانی را به بطالت گذرانید و روزی که یکی از دانشمندان بزرگ در منزل پدرش آقا حسین خوانساری- که او نیز از اکابر علمای عصر بود –به مهمانی آمده بود، از آقا جمال چند سوالی در زمینه های مختلف دانش های آن روزگار کرد و جواب های نامربوط شنید و ازین خامی و نادانی فرزند جوان عالم بزرگ، دست تاسف بر یک دیگر سود و گفت: دریغ که در خانه ی آقا حسین بسته شد!"
این گفته در آقا جمال تاثیر فراوان کرد و از همان روز با جهدی بلیغ به فراگرفتن دانش پرداخت و یک شبه ره یک ساله رفت و در مدتی کوتاه سرآمد دانشمندان عصر شد و کارش به جایی رسید که برای اشغال منصب قضا سالی چهار هزار تومان از دولت مقرری می گرفت.
اگر در میان دانشمندان و مجتهدان بزرگ شیعه بتوان کسانی را برتر از آقا جمال خوانساری یا هم تراز و فروتر ازو یافت، بی گمان هیچ یک از آن ها را از لحاظ توجه به وضع اجتماعی و مبارزه با خرافات و موهوم پرستی نمی توان با وی همانند ساخت.
ادوارد براون در جلد چهارم تاریخ ادبیات خویش نگارش کتاب کوچک ولی بسیار معروفی را به این دانشمند با ذوق نسبت می دهد:
" آقا جمال خوانساری مولف کتاب معروفی است در عقاید سخیفه ی نسوان موسوم به کتاب کلثوم ننه "
باید اعتراف کرد که شهرت نام این کتاب کوچک بیش از شهرت مطلب آن است. شاید تمام ن و مردان ایرانی نام کتاب کلثوم ننه را شنیده باشند، اما به ندرت می توان کسانی را یافت که این کتاب را دیده و آن را مرور کرده باشند و البته درین ماجرا چندان زیانی نکرده اند، زیرا آن چه درین کتاب نوشته شده است مدت هاست که به طاق نسیان رفته و از آداب و رسومی که درین رساله ی کوچک مورد انتقاد قرار گرفته، اثری باقی نمانده است.
اما روح کتاب، و مقصد اصلی که نویسنده از نگارش آن در نظر داشته، هنوز زنده و پایدار است
آقا جمال این کتاب را به سبک رساله های علمیه نوشته است.
موضوع کتاب بیان عقاید و مسائل خرافی رایج بین ن آن روزگار است و در باب این مسائل باید نی که در موهوم پرستی به درجه ی اجتهاد رسیده اند، فتوی دهند
"اما مقدمه در اسامی علما و فقها و فضیلت های آن ها. بدان که افضل علمای آن ها پنج نفرند: اول: بی بی شاه زینب دوم: کلثوم ننه سیم: خاله جان آقا چهارم: باجی یاسمن پنجم: دده بزم آرا."
البته به نظر ما بسیار عجیب می آید که ببینیم سیصد سال پیش مجتهدی جناق شکستن و آش پشت پا پختن و کوزه شکستن و چشم روشنی فرستادن و صیغه ی خواهری خواندن و قند ساییدن و ابریشم دوختن بر سر عروس را به باد استهزا گرفته است.
.بسیاری از این آداب و رسوم مسخره کهنه شده و از میان رفته است. اما با آن که شلیته و شلوار پاچین جای خود را به ژوپن و کرست و بلوز و دامن بالای زانو داده و چارقد قالبی و دستمال بکن پروا ندارم و دستمال یک شاخ و یال بند و دستمال بنشین من بمیرم جای خود را به آرایش های رنگارنگ و احیانا عجیب و غریب گیسو داده است، متاسفانه هنوز بسیاری از این آداب و رسوم- آداب و رسومی که سیصد سل پیش مجتهدی بدان به نظر تمسخر می نگریسته است –میان بانوانی که همواره در جریان آخرین مد لباس و آرایش پاریس و لندن و نیویورک هستند زنده مانده است!.
در آن روزگار ن فال گوش می ایستادند و قاشق می زدند و پیراهن مراد از پول گدایی می دوختند و تخمه ی گرمک و طالبی برای شکستن در مجالس روضه بو می دادند و امروز بی هیچ ضرورتی- فقط به منظور هم چشمی و خود نمایی –به این خیاط و آن آرایشگر و آن متخصص زیبایی سر می زنند و اگر چه از پختن دو سیر برنج و نیم کیلو گوشت عاجز باشند، حتما رانندگی را فرا می گیرند و پشت فرمان اتومبیل می نشینند و در خیابان ها تجمل خود را به رخ خواهر خوانده های خویش می کشند آن را سنت موکد بل فریضه ی تخلف ناپذیر می دانند و اگر درین راه قصوری حاصل آید خود را آثم و گناه کار می پندارند!.
بی شک بانوان ایرانی به پیشرفت های بزرگ علمی و فرهنگی نایل آمده و بسیار مایه ی آبروی کشور شده اند. اما در عین حال آن اندازه که ظاهر ن و خواهران به ستاره های سینمای فرنگستان شباهت دارد، هرگز در تشبه به ن دانشمند و کارآمد و دارای تمدن واقعی توجه نشده است.
امروز کلثوم ننه ها لباس دکولته می پوشند و به شب نشینی و پارتی و مجالس رقص و قمار می روند و فال قهوه و فال ورق می گیرند و پشت میز های پوکر و رامی شب را به صبح می رسانند و تمام مسائل مهم زندگی را در برابر این سرگرمی ها و گرفتاری ها که در سخافت و زشتی از نظر قربانی بستن و سمنو پختن و خواهر خوانده گرفتن دست برده است ناچیز می انگارند.
خدا کند که در عصر ما نیز آقا جمال خوانساری دیگری از پرده ی غیب به در آید و کتاب عقایدالنسایی متناسب با پریشانی های عصر ما بنویسد
ادبیات عامیانه ی ایران( مجموعه مقالات درباره ی افسانه ها و آداب و رسوم مردم ایران )، دکتر محمد جعفر محجوب، به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری، چاپ اول زمستان 1382 تهران، چاپ سوم پاییز 1386 تهران، نشر چشمه
نقل به تلخیص از نویسنده ی وبلاگ
گره گشای
پیرمردی مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازار و کوی نان طلب می کرد و می برد آبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی تا مگر پیراهنی بخشد به وی
شب به سوی خانه می آمد زبون قالب از نیرو تهی دل پر ز خون
روز سائل بود و شب بیماردار روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری می رفت حیران بر دری رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست برگشایی هر گره که ایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شوربا می ریختم وان عسل با آب میامیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است جان فدای آن که درد او یکی است
بس گره بگشوده ای از هر قبیل این گره را نیز بگشا ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی؟
این چه کارست ای خدای شهر و ده فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای کاین گره را برگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی بیختی هم عسل هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای گر توانی این گره را برگشای
آن گره را گر نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم تو را حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر برگ و بندم زنند تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند که آنچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند تا تو را جویم تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز گر چه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش ور نه دیگ حق نمی افتد ز جوش
دیوان پروین اعتصامی،چاپ دوم 1377 ، انتشارات ساحل
حلف الفضول( جوانمردان داوطلب )
ما نمی دانیم که محمد(ص) در چه سن وارد سپاه کوچک حلف الفضول شد، چون گفتیم که مورخین عرب تمام تواریخ وقایع زندگی محمد(ص) را قبل از اسلام به دقت ضبط نکرده اند و ما از تاریخ بعضی از آن وقایع مستحضر هستیم.
حلف الفضول عبارت بود از سپاهی که سربازان آن را عدهای از جوانمردان تشکیل میدادند تا اینکه نگذارند حق یک مظلوم از بین برود.
مکه نه پلیس داشت نه دادگاه، و هر قبیله خود به اختلافات خویش رسیدگی مینمود و هیچ نوع اختلاف( خواه حقوقی، خواه جزائی ) از حدود یک قبیله نمیکرد.
اما وقتی یک دشمن خارجی به مکه حملهور میشد، قبایل قریش برای راندن او متحد میشدند و خصم را میراندند.
با توجه به این موضوع اگر شخصی از بادیه به مکه میآمد و در آنجا مورد ستم قرار میگرفت چاره نداشت جز اینکه به صحرا برگردد و قبیله خود را بیاورد تا اینکه با قبیله مرد ستمگر بجنگد.
ولی قبیله مرد مظلوم وقتی از صحرا میآمد، یک دشمن خارجی محسوب میگردید و لذا تمام قبایل قریش با آن میجنگیدند.
بنابراین اگر یک خارجی از صحرا میآمد و در مکه مورد ستم قرار میگرفت نمیتوانست حق خود را مسترد کند.
سهیل مورخ عرب میگوید در موقع زیارت حج، عربی به اتفاق دختر جوان و باکره اش از صحراهای جنوب، به مکه آمد و در آنجا یک بازرگان ثروتمند مکه، آن دختر را ربود.
مردی که دختر را ربوده بود می دانست که قبیله او کوچک است و مردان قبیله جرات ندارند که با قبایل قریش بجنگند.
در آن موقع محمد(ص) از این ستم مطلع شد و از جوانان قبایل ده گانه قریش خواست که راضی نشوند این ظلم در مکه صورت بگیرد.
جوانان قریش که داوطلب بودند طرفدار مظلوم شوند اطراف خانه کعبه جمع شدند و در آنجا سوگندی به این شرح یاد کردند:
" ما سوگند یاد میکنیم که آنقدر از مظلوم حمایت نماییم تا ظالم مجبور شود حق او را مسترد بدارد و ما سوگند یاد میکنیم که در این راه هیچ طمع نداشته باشیم اعم از اینکه مظلوم ثروتمند باشد یا فقیر".
بعد از اینکه سوگند یاد کردند، جوانان قریش از جمله محمد(ص) سنگ حجرالاسود را با آب زمزم شستند و از آن آب خوردند تا اینکه سوگند آنها مسجل شود.
آنگاه محمد(ص) و جوانان قریش به طرف منزل بازرگان ستمگر رفتند و خانه اش را محاصره کردند و به او گفتند که باید بیدرنگ دختر جوان را به همان وضعی که ربوده یعنی در حالی که بتول باشد( یعنی باکره باشد ) تحویل پدرش بدهد.
بازرگان ثروتمند گفت یک شب به من مهلت بدهید و من فردا صبح دختر را به پدرش تحویل خواهم داد.
ولی محمد و جوانان قریش نپذیرفتد و گفتند باید بیدرنگ دختر را تحویل بدهد و بازرگان توانگر، مجبور گردید که دختر را همانگونه که بود، رها نماید.
محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، نوشته: کنستان ویرژیل گئورکیو، ترجمه و اقتباس: ذبیح الله منصوری، چاپ هفدهم: 1386، انتشارات زرین
نقل به تلخیص از نویسنده وبلاگ
درباره این سایت