حلف الفضول( جوانمردان داوطلب )
ما نمی دانیم که محمد(ص) در چه سن وارد سپاه کوچک حلف الفضول شد، چون گفتیم که مورخین عرب تمام تواریخ وقایع زندگی محمد(ص) را قبل از اسلام به دقت ضبط نکرده اند و ما از تاریخ بعضی از آن وقایع مستحضر هستیم.
حلف الفضول عبارت بود از سپاهی که سربازان آن را عدهای از جوانمردان تشکیل میدادند تا اینکه نگذارند حق یک مظلوم از بین برود.
مکه نه پلیس داشت نه دادگاه، و هر قبیله خود به اختلافات خویش رسیدگی مینمود و هیچ نوع اختلاف( خواه حقوقی، خواه جزائی ) از حدود یک قبیله نمیکرد.
اما وقتی یک دشمن خارجی به مکه حملهور میشد، قبایل قریش برای راندن او متحد میشدند و خصم را میراندند.
با توجه به این موضوع اگر شخصی از بادیه به مکه میآمد و در آنجا مورد ستم قرار میگرفت چاره نداشت جز اینکه به صحرا برگردد و قبیله خود را بیاورد تا اینکه با قبیله مرد ستمگر بجنگد.
ولی قبیله مرد مظلوم وقتی از صحرا میآمد، یک دشمن خارجی محسوب میگردید و لذا تمام قبایل قریش با آن میجنگیدند.
بنابراین اگر یک خارجی از صحرا میآمد و در مکه مورد ستم قرار میگرفت نمیتوانست حق خود را مسترد کند.
سهیل مورخ عرب میگوید در موقع زیارت حج، عربی به اتفاق دختر جوان و باکره اش از صحراهای جنوب، به مکه آمد و در آنجا یک بازرگان ثروتمند مکه، آن دختر را ربود.
مردی که دختر را ربوده بود می دانست که قبیله او کوچک است و مردان قبیله جرات ندارند که با قبایل قریش بجنگند.
در آن موقع محمد(ص) از این ستم مطلع شد و از جوانان قبایل ده گانه قریش خواست که راضی نشوند این ظلم در مکه صورت بگیرد.
جوانان قریش که داوطلب بودند طرفدار مظلوم شوند اطراف خانه کعبه جمع شدند و در آنجا سوگندی به این شرح یاد کردند:
" ما سوگند یاد میکنیم که آنقدر از مظلوم حمایت نماییم تا ظالم مجبور شود حق او را مسترد بدارد و ما سوگند یاد میکنیم که در این راه هیچ طمع نداشته باشیم اعم از اینکه مظلوم ثروتمند باشد یا فقیر".
بعد از اینکه سوگند یاد کردند، جوانان قریش از جمله محمد(ص) سنگ حجرالاسود را با آب زمزم شستند و از آن آب خوردند تا اینکه سوگند آنها مسجل شود.
آنگاه محمد(ص) و جوانان قریش به طرف منزل بازرگان ستمگر رفتند و خانه اش را محاصره کردند و به او گفتند که باید بیدرنگ دختر جوان را به همان وضعی که ربوده یعنی در حالی که بتول باشد( یعنی باکره باشد ) تحویل پدرش بدهد.
بازرگان ثروتمند گفت یک شب به من مهلت بدهید و من فردا صبح دختر را به پدرش تحویل خواهم داد.
ولی محمد و جوانان قریش نپذیرفتد و گفتند باید بیدرنگ دختر را تحویل بدهد و بازرگان توانگر، مجبور گردید که دختر را همانگونه که بود، رها نماید.
محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، نوشته: کنستان ویرژیل گئورکیو، ترجمه و اقتباس: ذبیح الله منصوری، چاپ هفدهم: 1386، انتشارات زرین
نقل به تلخیص از نویسنده وبلاگ
قریش ,محمد ,دختر ,یک ,قبیله ,مکه ,محمد ص ,دختر را ,جوانان قریش ,و در ,سوگند یاد
درباره این سایت