محل تبلیغات شما

 

قصه ی فراموش کردیم

شنیدم که یک کرم با خود چنین می گفت: من از کرم بودنم خوشحالم. پاهای بادکشی دارم که با آن به هر چیزی می چسبم، دست های رشته ای دارم که با آن هر چیزی را محکم می گیرم، لباس سبز منقش به خال های رنگی دارم که بسیار زیبا و برازنده است، به موقع می توانم خودم را بین برگ های سبز پنهان کنم و هر وقت چاق شدم لباسم را عوض می کنم و لباس گشادتری می پوشم. در زندگی ام قدرتمندم ، برای هر مشکلی راه حلی دارم و چیزی کم ندارم."

در همین حین یک پروانه ی رنگارنگ، رقص کنان آمد روی برگی که او رویش دراز کشیده بود نشست. کرم با دیدن پروانه با خود گفت: من نمی خواهم پرواز کنم، بدون پرواز خیلی راحتم، پس نیازی به بال ندارم. غذای من برگ است و باید روی شاخه ها بخزم و برای این کار کاملا مجهزم. چرا باید این سازه ی مجهز را به هم بریزم و بال در بیاورم؟ حیف نیست؟."

او فراموش کرده بود که یک کرم پروانه است.

پروانه پرواز کرد و کرم مشغول خزیدن و خوردن برگ شد، در حالی که به مجهز و کامل بودنش می بالید. خزید و خورد تا برگ های سبز و لطیف بهاره تمام شد، باز هم خورد و چاقتر و چاقتر شد تا برگ های ضخیم تابستانه تمام شد، باز هم خورد تا چیزی جز برگ های خشک پاییزه روی شاخه ها نماند، باز هم خزید و تا می شد خورد، بادی آمد و آن برگ ها هم فروریخت و چیزی جز شاخه های چوبی و سرمای پاییزی باقی نماند.

کرم سردش شد. با خود گفت: اینک مشکل من سرماست، چه راه حلی دارم؟". او که خودش را مجهز می دانست به مشکلی برخورده بود که راه حلش را نمی دانست.

به سختی بدن کرختش را روی شاخه ها می کشید و عاقبت از شدت ناراحتی پیله ای دور خودش تنید. به هر حال او یک کرم پروانه بود. مدتی گذشت و پیله برایش تنگ گشت، ناچار در پیله را باز کرد. او تبدیل به یک پروانه شده بود. به آهستگی بیرون آمد و به پیله چسبید. آفتابی نبود تا بتواند بال هایش را زیر آن گرم و پرواز کند.

دانه های برف به آرامی روی بال هایش می افتاد. نمی دانم بعد از آن چه شد!.

                 عاطر(مهرنوش ولی زیبایی)

 

قصه -قصه ی فراموش کردیم

سلامتی -خودتلقینی

خواهرانه -خواهر چهارم

های ,برگ ,کرم ,پروانه ,یک ,روی ,برگ های ,با خود ,روی شاخه ,یک کرم ,باز هم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب عاشقانه