محل تبلیغات شما

 

خواهر چهارم

ما سه خواهریم. گاهی هم می شویم چهار خواهر و آن وقتی است که یکی از دو خواهرم با حالتی مرموز و مشکوک می گوید: الان احساس کردم یک خواهر چهارم هم داریم، حتی می خواستم صدایش کنم!". آنگاه دو نفری گرم صحبت در مورد خواهر چهارم گم شده و مسائل مرموز آغشته به هوس می شوند. من هم نگاه می کنم. حرفی ندارم.

ما سه خواهریم. یکی از خواهر هایم دلسوز مادر است و همواره به من دستور می دهد که به مادر رسیدگی بیشتری بکنم. او، همچنین مطیع زمانه است و هر آن رشته ی تحصیلی که بر اثر جبر زمانه نصیبش شده را خوانده و مدرک گرفته است. با مدرکش خیلی کارها می کند. مثلا مدرکش را مثل یک سپر جلوی صورتش می گیرد و می گوید، اگر چه بیکارم ولی مدرک تحصیلی که دارم. البته خیلی هم بیکار نیست. بلافاصله بعد از گرفتن مدرک آن را روی میز چای گذاشت تا خواستگارها ببینند، ازدواج کرد و اینک مشغول خانه داری است. اما نمی دانم چرا همچنان از جبر زمانه گله دارد.

آن یکی خواهرم پر توقع است. گرچه از مادر خیلی متوقع است اما حواسش به نیازهای او هم هست و برای همین به من دستور می دهد که مراقب مادر باشم، حق هم دارد که خودش مراقب او نباشد آخر اغلب بیرون از خانه به سر می برد، آخر نمی خواهد مثل آن یکی خواهرم در برابر جبر زمانه سر فرود آورد. او آزادی اش را بین دوستان و روابط مختلفش یافته است. اما با این حال او هم از جبر زمانه گله دارد.

آن یکی خواهرم به فکر این یکی خواهرم هم هست. برای همین مرا شماتت می کند که باید مراقب مادر و خواهرت باشی. مثلا اگر خواهرم خرابی ای به بار بیاورد، آن یکی خواهرم ، راست و پوست کنده می آید و مرا شماتت می کند که چرا ت رفتار درستی نداری. در ضمن برای آسایش فکر مادر هر از گاهی- که زیاد هم رخ می دهد –از او می خواهد که با این همه رنج و بدبختی در زندگی اش ساکت نماند و مرا مورد خشم و عتاب قرار دهد و خودش را سبک کند.

این یکی خواهرم مثل آن یکی خواهرم نیست و زیاد کاری به کارم ندارد. تمام سعی اش را در بی تفاوت ماندن نسبت به من به کار می برد آخر می ترسد که من از محبت و دلسوزیش به ناحق استفاده بکنم. بیشتر مایل است که برای استفاده ی به حق از حقوقش از مادر پول بگیرد و با دوستانش در کافی شاپ های گران بنشیند تا در خوردن حقش کم نیاورد. با این حال فکر می کند که مظلوم واقع شده است.

آن یکی خواهرم مظلوم تر از این یکی است چون حاضر نیست حقوق برحقش را مطالبه کند، برای همین فامیل شوهرش را از خودش عزیزتر می دارد و هر وقت مرا- بعد از سالی یا چند ماهی –مهمان خانه اش می کند، فامیل شوهرش که همیشه مهمان خانه اش هستند را در جریان حقارت من می گذارد تا آن ها احساس معذب بودن نکنند. من هم تعداد آن آدم های عزیز را می شمرم و حرفی نمی زنم تا بیش از پیش حقارتم آشکار نشود.

اصلا آدم معلوم الحالی چون من چه حرفی می تواند بزند؟!. من به حقارتم چسبیده ام، به ترس هایم. ولی خواهر هایم خطر کردند و از چیزی جدا شدند و جایی را ول کردند و در پی این ول کردن های بسیار به هم صحبت های خوبی رسیده اند و می توانند بسیار حرف بزنند.

خواهر هایم، هم صحبت های خوبی دارند و خودشان هم، هم صحبت های خوبی برای همدیگر هستند. گر چه چشم دیدن همدیگر را ندارند اما حرف که دارند با هم بزنند. من هم که حرفی ندارم اجازه دارم شاهد صحبت های شوخ طبعانه ی آن دو با هم باشم. آخر با وجود رنجی که از جبر زمانه می کشند بسیار شوخ طبع و خوش خنده هم هستند، اما من چندان خوش خنده نیستم. مثلا وقتی آن ها مرا پیرزن ترشیده می نامند و می خندند، من اصلا خنده ام نمی گیرد. شاید به همین خاطر است که مرا پیرزن ترشیده می نامند. خیلی وقت ها می خواهم علت نخندیدنم در همراهیشان را توضیح بدهم اما یادم می آید که از نظر خواهرم کسی که لاک ناخن نزند کپک زده است، پس بی خیال توضیح دادن می شوم و آن ها، خواهر هایم، از وجود یک کپک در جمعشان ابراز بیزاری می کنند و من همچنان نمی خندم و حرفی ندارم.

این همه حرف به جایی نمی رسد، بگذریم از این ها.دیشب خوابی دیدم.

یک خواب عجیب. در خواب همه چیز واقعی بود. حتی نورها هم واقعی می نمود. خواب دیدم که شب است و چراغ ها روشن و پرده ها کشیده. بی خیال وارد اتاق شدم، همان اتاقی که برای من و خواهرهایم است. از در که وارد شدم ، ناگهان خواهر چهارم را دیدم. پشت در پنهان شده و با دو دست، سینه اش را محکم چنگ زده بود. انگار آنجا روی سینه اش، زیر لباسش چیزی را محکم چسبیده بود که فرار نکند. از تمام اجزای چهره و پیکرش اضطراب پیدا بود. مثل کسی که کار خیلی زشت و بدعاقبت و از آن بدتر غیرقابل جبرانی کرده باشد و حالا از ترس و شرم عواقب کارش پنهان شده و هر لحظه در عذاب است. دلم از دیدن پیکر رنجور در حال رنج کشیدنش سوخت.

دلم خیلی سوخته بود و می خواستم دلداریش بدهم و بگویم، من پشتت هستم، هر کار بدی که کرده باشی لازم نیست بترسی، من پشتت هستم. با لحن آدمی که می خواهد مشکلات را خفیف بیانگارد اما نگرانی اش نمی گذارد می پرسیدم چه شده و او با اضطراب و از سر انکار سر تکان می داد. دستانش را گرفتم و محکم می کشیدم تا بگشایمش و از شر آن چیز وحشتناک روی سینه اش نجاتش بدهم، گرمی دستانش مثل گرمی دست های خودم قابل حس کردن بود. هر چه بیشتر سعی می کردم، دستانش با شدت بیشتری آنجا روی سینه اش را چنگ می زد. عاقبت مقاومتش تمام و دست هایش رها شد. به محض رها کردن سینه اش نور بزرگی آشکار شد. آنجا زیر لباسش، روی سینه اش نور بزرگی در حال درخشیدن بود، یک درخشش مسحور کننده، با رقصی لطیف.

نور از سینه اش تابیدن گرفت. با رقصی نرم و روان شروع کرد به جاری شدن و سر راهش و قبل از هر جای دیگر مرا درخشان کرد. بلافاصله احساس کردم داغی بر سینه ام نهادند. داغ از دست دادن یک چیز ارزشمند، چیزی بسیار ارزشمند که رفته و دیگر بر نمی گردد، دیگر پیدا نمی شود، و من نتوانسته ام جلوی رفتنش را بگیرم، و من نتوانسته ام.

شروع کردم به گریستن، با اشک هایی که از سینه ی داغ زده ام برمی خاست و داغ تر از سینه ام بود.

از خواب بیدار شدم و خودم را در حال گریستنی بدون اشک یافتم. بهت زده در رختخوابم نشستم. خاطره ی آن خواب، هنوز واقعی می نمود. آن چنان واقعی که می خواستم برخیزم و به خواهرهایم بگویم که ما واقعا چهار خواهر هستیم. خواهر چهارم واقعیت دارد و من او را دیده ام. اما برخاستم و حرفی نزدم.

ما همچنان سه خواهریم.

 

 

 

قصه -قصه ی فراموش کردیم

سلامتی -خودتلقینی

خواهرانه -خواهر چهارم

هم ,اش ,خواهر ,خواهرم ,یکی ,سینه ,یکی خواهرم ,سینه اش ,آن یکی ,جبر زمانه ,خواهر چهارم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گنجشکی که لانه کرده در گلوی من